کد خبر: ۸۴۲۰
۰۴ تير ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰

رسول مصدقیان در ۹۱ سالگی همچنان پای آبادی محله‌اش ایستاده است

رسول مصدقیان پدر شهید، معلم بازنشسته و از پایه‌گذاران انجمن‌های محلی است که تمام فکر و ذکرش را برای آبادی محله‌اش گذاشته است، حتی الان که ۹۱ بهار از عمرش می‌گذرد.

خادم| رسول مصدقیان از جوانی خیلی فاصله گرفته، اما دلش قرص است که مسیر را اشتباه نرفته. هشتاد بهار را پشت سر گذاشته با انبوهی از خدمات ریز و درشتی که در محله‌های زندگی‌اش به اسم او رقم خورده است.

انگار نه انگار که سال‌ها از بازنشستگی‌اش می‌گذرد، هنوز هم همان طور فعال است و برای کار‌ها برنامه‌ریزی می‌کند و انگشت می‌گذارد روی مشکلات هر محله، بعد می‌رود سراغ مسئولان و تا به نتیجه نرسیده است، دست بردار نیست. متولد ۱۳۱۱ و فرهنگی بازنشسته است، اما پر نفس و پر انرژی.

تا به حال نشده برای حل مشکلی کوتاه بیاید یا مسیر خسته‌اش کرده باشد و حالا به همین خدماتی خوشحال و دلخوش است که در کارنامه دارد. به انفاق خیلی اعتقاد دارد، فرقی ندارد از کدام جنس و چه شکلی باشد.

تعریف جالبی از این عبارت دارد: «انفاق می‌تواند مالی باشد، گذاشتن وقت باشد، یا حتی جان که ارزش غیر قابل وصفی دارد.» می‌گوید: در مَثَل داریم که اگر یک دانه بکاریم ۷۰ دانه درو می‌کنیم و مال انفاق کننده برکت می‌کند.

به همین خاطر از زمانی که به خاطرش می‌آید خودش را عادت داده به انفاق کردن و بزرگترین انفاقش هم فرزند شهیدش است. رسول مصدقیان بیشتر از این که به آموزگاری‌اش شهره باشد، اسمش به خاطر کار‌های نیکی که انجام داده است سر زبان‌ها افتاده است و اهالی به این اعتبار می‌شناسندش.

می‌گوید: گاهی آدم‌ها حضور فیزیکی دارند، اما وجودشان برکت ندارد مهم این است که انسان به جایی برسد که بتواند در وجودش برکتی پیدا کند. 

 

هنر معاش

میهمان خانه‌ای هستیم که زن و شوهر فرهنگی هستند و اهل محله فرهنگ. هر دو آموزگار یک محله بوده‌اند و معلم فرزندان‌شان هم. رسول مصدقیان جوانی‌اش را در خدمت مردم گذرانده، یا در مدرسه برای دانش‌آموزان، یا در محله برای اهالی و بعد از بازنشستگی هم آرام نگرفت.

همسرش می‌گوید شب‌ها هم خواب ندارد و برای آبادی محله وقت می‌گذارد. از کودکی عاشق کار‌های خیر بوده است و این را میراثی از نیکی پدر و مادرش می‌داند. می‌گوید: پدرم نجار بود، با ارّه و تیشه و چوب سر و کار داشت و به من از کودکی یاد می‌داد چطور می‌شود با اره و چوب کار و زندگی کرد و اگر یاد بگیری چطور بتوانی خوب با اره و چوب کار کنی هنر معاش را یاد گرفته‌ای.

او می‌گوید: وصیت مادرم را آویزه گوشم کردم که می‌گفت: «اگر می‌خواهی غنی باشی و ثروتمند، زمین بخر و درخت بکار.» زمین و درخت و باغبانی آبادی می‌آورد و من همیشه دنبال آبادی بودم. پول که دستم می‌رسید زمین بایر می‌خریدم و درخت می‌کاشتم. هیچ فایده‌ای که نداشت اولین حُسن‌اش لطافت هوا بود.

 

رسول مصدقیان در ۹۱ سالگی همچنان پای محله اش ایستاده است

 

خلاقیت و اشتیاق باعث پیشرفتم شد

اما از همه این که بگذریم آموزگاری پیشه اصلی مردی است که عاشق طبیعت است و آبادی. این که مبادا کودکی از تحصیل بماند، اشتیاق او را برای آموزش زیاد کرده است. در این باره می‌گوید: تدریس را با دانش‌آموزان ابتدایی شروع کردم و با این که در اول کار حقوقی نداشتم و افتخاری خدمت می‌کردم، هر روز برای موفقیت بچه‌ها برنامه‌ریزی کرده و آن‌ها را اجرا می‌کردم.

مثلا یادم هست برای آموزش درس علوم برای این که بچه‌ها درس را بهتر یاد بگیرند آن‌ها را به طبیعت می‌بردم. خلاقیت و ابتکار و ذوق و اشتیاقی که به خرج می‌دادم مایه پیشرفتم شد. کم کم خانواده بچه‌ها از روش تدریس‌ام استقبال کردند و هر روز به پیشرفتم سرعت بیشتری می‌گرفت، به طوری که خیلی زود پایم به مقاطع بالاتر باز شد، شدم دبیر فنی دبیرستان و بعد هم هنرستان.

 

بیزار از ناآبادنی 

این معلم بازنشسته ادامه می‌دهد: همیشه به دانش‌آموزان توضیح می‌دادم ما تا امروز پیشکسوتان زیادی داشته‌ایم که برای ما بی‌اندازه محترم‌اند و رسالت ما حکم می‌کند برای آیندگانی با کار‌هایی که می‌کنیم چیزی باقی بگذاریم، می‌خواستم بچه‌ها از کودکی و نوجوانی یاد بگیرند که به فکر آبادی و آبادانی باشند.  

«خودم بیشتر از هر چیز عاشق عمران محله بودم.» این را می‌گوید و سراغ کیف کوچکی می‌رود که پر از مدارک است. هنوز هم بین موجودی کیفش کلی کاغذ و نقشه مربوط به محله زندگی‌اش پیدا می‌شود.

خاطرنشان می‌کند: هر محله و هر جا که می‌رفتیم اولین جایی که چشمم را می‌گرفت زباله‌ها و مکان‌های نا آباد بود، می‌رفتم دنبال آبادی به هر جا و شکلی که بود. حتی اگر به قیمت این تمام می‌شد که از این اداره به آن اداره در رفت و آمد باشم.

 

یک دست صدا ندارد 

این پدر شهید یادآور می‌شود: شور و اشتیاقی که در محله و کار نشان می‌دادم باعث ترغیب اهالی برای آمدن پای کار می‌شد. حاضر بودم برای آبادی و عمران محله هر کاری انجام دهم، اما یک دست هیچ وقت صدا ندارد و این بود که به فکر حضور دیگران در انجام کار‌های محلی شدم، این طور هم کار‌ها زود پیش می‌رفت و هم همدلی و مشارکت را زیاد می‌کرد، اصلا چرخ محله همیشه وقتی بهتر می‌چرخد که با کمک اهالی باشد.

شور و اشتیاقی که در محله و کار نشان می‌دادم باعث ترغیب اهالی برای آمدن پای کار می‌شد

او در ادامه می‌افزاید: همین همراهی‌ها و مشارکت‌ها بود که باعث شد اولین انجمن محلی را در محله احمد آباد برای نامگذاری خیابان‌ها و کوچه‌ها راه اندازی کنند. از بین ۴۰ نفر که برای این کار اعلام آمادگی کردند، ۱۵ نفر انتخاب شدیم.

هر کس در حد توانش کاری انجام می‌داد؛ یکی اسم انتخاب می‌کرد و بقیه نظر می‌دادند؛ و بعد تعریف می‌کند: محله‌ها تا به امروز برسند دوران پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته‌اند که هر کدام از آن‌ها داستانی دارد و شنیدن و اطلاع از آن‌ها می‌تواند شیرین باشد.

شاید خیلی‌ها ندانند نام تعدادی از کوچه‌ها و خیابان قائم  احمد آباد با جلسه‌ها و تصمیم‌های همین ۱۵ نفر انتخاب شده‌اند. اما علت هجرت و رفتن از محله‌ای که با آن اُخت شده و الفتی پیدا کرده و بزرگ و کوچک آن می‌شناسند، ماجرای متفاوتی دارد.

مصدقیان برای بیان این خاطره باید از سد بغض بگذرد، با صدای غمین می‌گوید: تحمل کردن خانه‌ای با در و دیواری پر از خاطره‌های ریز و درشت برای من و همسرم سخت بود، به همین خاطر علیرغم تعلق خاطری که به آن خانه و محله داشتیم به محله جدیدی کوچ کردیم که هیج نشانی از آبادی نداشت.

 

اگر شهروندان پای کار باشند...

مصدقیان می‌گوید: دوباره باید آستین همت را بالا می‌زدم، صبح تا شبم را گذاشته بودم برای آبادانی محله فرامرز عباسی؛ از آباد کردن پارک محله گرفته تا کار‌های ریز و درشتی که گفتن از آن‌ها زمان می‌برد و وقتش نیست.

محله فرهنگ سومین محله زندگی خانواده مصدقیان است که همزمان با دوران بازنشستگی و سالمندی او همراه شده است، اما خودش به پیری اعتقاد چندانی ندارد و تاکید می‌کند: برای کسی که مدام در حال برنامه‌ریزی و توسعه محله بوده است، خانه نشینی سخت است، این تفکر غلط ماست که باعث خستگی می‌شود.

به گفته همسرش هنوز هم شب‌ها خواب درست و حسابی ندارد، چون همه تلاشش این است تا کاستی‌های محله را حل و فصل کند. محله فرهنگ هم بخشی از رشد و توسعه‌اش را مدیون زحمات اوست که دوباره اهالی را پای کار آورده است. از پیگیری برای جاگذاری ایستگاه اتوبوس محله تا رسیدگی به پارک عقیق.‌

می‌گوید: اگر همیشه شهروندان پای کار باشند، هیچ نیازی به کمک دولت و شهرداری نیست، به این موضوع ایمان کامل دارم که هیچ چیز جای اتحاد را نمی‌گیرد.

حرف لای حرف که می‌آید حواسمان را پرت می‌کند، اما نمی‌شود سراغ قاب عکس‌های روی دیوار نرفت و ماجرای کوچکترین پسر خانواده. همین که حرف فرهاد به میان می‌آید گونه‌های مادر خیس می‌شود.

 

رسول مصدقیان در ۹۱ سالگی همچنان پای محله اش ایستاده است

 

منتظر بازگشتش بودیم...

طاهره ابکایی، از پسر هنرمند و نویسنده‌اش می‌گوید، این که هم خط خوشی داشت و هم خوش می‌نوشت و همه امتیاز‌ها به خاطر طبع لطیف و مهربانش بود. می‌گوید: فرهاد متولد ۱۳۴۵ است کوچکترین پسرم است.
فرهاد متولد ۴۵ است و ۲۲ سال بعد و در اول راه جوانی افتخار شهادت را به نام خانوادگی اضافه می‌کند.

هنوز هم که حرف از او می‌شود مادر مثل روز اول شهادت برای دوری و ندیدن پسرش اشک می‌ریزد و می‌گرید. می‌گوید: فرهاد سرباز بود و سربازی‌اش هم رو به اتمام. چند روز بیشتر از خدمتش نمانده بود که خبر داد دارد برمی‌گردد و ما منتظر بازگشتش بودیم که اتفاق دیگری افتاد.

این مادر شهید به یاد می‌آورد: روز جمعه بود و عید غدیر، ما برای عروسی دعوت داشتیم که زنگ در به صدا آمد. اول عروسم رفت و بعد هم حاج آقا. دیدم پشت در حیاط ماشین ارتش است و چند سرباز، تا علت را پرسیدم حاج آقا گفتند فرهاد زخمی شده و بیمارستان تهران است.

بعد از آن دیگر نمی‌دانم چطور گذشت و چه اتفاقاتی افتاد و اصلا من چطور به معراج رفته و با فرهاد خداحافظی کرده بودم و بعد هم مراسم برگزار شده بود و.

در منطقه از سرما خوابش نمی‌برد و بعد که می‌خواستم برایش کلاه ببافم می‌گفت: مامان یا همه بچه‌ها یا هیچ کس

 

یا همه، یا هیچکس

مادر این را که می‌گوید چشم به قاب عکس می‌دوزد و با مکث ادامه می‌دهد: یادم از مهربانی‌های فرهاد که می‌افتد حس می‌کنم دلم بیشتر برایش تنگ می‌شود. هر بار که از خدمت بر می‌گشت با همان پوتین و لباس و خستگی، کلی نامه بر میداشت و می‌رفت سراغ خانواده‌های دوستان و هم خدمتی‌هایش.

هر چه اصرار داشتیم که لااقل بیاید داخل و گلویی تازه کند بی‌فایده بود و می‌گفت: مادران این‌ها هم مثل شما چشم به راهند و خوبیت ندارد و همیشه همین طور قانع‌ام می‌کرد. تعریف می‌کرد که در  منطقه از سرما خوابش نمی‌بَرَد و بعد که می‌خواستم برایش کلاه و شال گردن ببافم می‌گفت: مامان یا همه بچه‌ها یا هیچ کس. می‌گفتم: مادر، من که نمی‌توانم برای ۲۵ نفر کلاه ببافم، اصلابه فکر منفعت خودش نبود هر چیز می‌خواست به نفع همه بود.

میان حرف‌هایی که از فرهاد در میان است، جوانی که سال ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد شهید شده و نزدیک به ۲۸ سال است به خانه نیامده، نگاه‌های عاشقانه پدر و مادر به قاب عکس‌هایی است که گوشه گوشه دیوار نصب است و عکس توی قاب هم با نگاهی که هم خوشحال است و هم حرف می‌زند و هم دلتنگ است، به پدر و مادر پیرش نگاه می‌کند.

* این گزارش پنج شنبه، ۲۳ دی ۹۵ در شماره ۲۲۲ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44